...



صبح 13 به در خونه خاله بودیم که من جیم زدم و رفتم مزون پیش دخترخاله ام. منو دخترخاله ام خیلی باهم راحتیم با اینکه 33 سالشه ولی خیلی باهاش راحتم و درجریان مشکلاتم با خانواده ام هست. اون روز هم صحبت از این شد که برام پیراهن بدوزه ولی چون پول پارچه اش رو اون عجوزه داده بود من نمیخواستم بدوزمش و از اینجا بود که صحبت به رابطه خواهرم و بابام رسید که چقدر بهم وابسته هستن و بابا ریز به ریز کارای اون عجوزه رو میدونه و از طرفی اون عجوزه هم لذت میبره از این رفتار و اگر میخواست میتونست خیلی وقت پیش این وابستگی رو کنترل کنه پس خوشش میاد که هیزمشو هم زیاد میکنه و خب دیدم که بقیه هم همینقدر حس میکنن چقدر رابطه این دوتا منزجر کننده ست و دخترخاله ام هم حالش بهم میخورد از این همه وابستگی. از طرفی چون یکی از عمه هامم با دخترش اینجوری رفتار میکنه و انقدر وابسته ست که الانم که ازدواج کرده و بچه دار شده هنوز با اونا میره به همه مهمونی ها و بچه اونارو بزرگ میکنه و 24 ساعته خونه همدیگه هستن! 
بعد رسیدیم به اینکه اینجوری اصلا خوب نیست و خب روزی که ازدواج کنه آیا شوهرش قبول میکنه انقدر دخالت توی زندگیشون رو؟ 
بعد دخترخاله گفت که لیلا این برای تو یه نعمته که بابات انقدر بهت گیر نمیده و باهات حرف نمیزنه و درجریان کارات نیست پس سعی نکن تغییرش بدی و بری توی دهن شیر از استقلال روحیت لذت ببر و برای آینده ای که میخوای بجنگ و نذار پای بابات توی زندگیت باز بشه. تو واقعا خوشبختی و قدر خوشبختیت رو بدون ( اینجا بود که فهمیدم چرا خواهرم همیشه میگفت لیلا تو خیلی خوشبختی من بهت حسودی میکنم) 
این بود خلاصه اونچه که بین منو دخترخاله رد و بدل شد و نتیجه ای که گرفتم این بود که واقعا من خوشبختم که نه پدرم نه مادرم درگیر کارای من نیستن و هنوزم جز رسمی حرف زدن هیچ صحبتی باهم نداریم و تو اکثر موقعیت ها نتونستن حریف من بشن که به دلخواه اونا زندگی کنم! و من استقلال روحی دارم پس چرا باید وقت و انرژی خودمو صرف این کنم که بعد 23 سال محبتشونو جلب کنم درحالی که بی نتیجه ست و من نمیتونم اخلاق و تربیت یه آدم 70 ساله رو عوض کنم! درستشم همینه دخترجون تو باید برای منافع و خواسته های خودت بجنگی نمیتونی خانواده یا کسی دیگه رو عوض کنی پس برای آینده و زندگی خودت وقت و انرژی بذار نه برای حاشیه ها و حرف و رفتار بقیه، دیگه لازم نیست کسی رو تحمل کنم و حساسیت نشون بدم روی حسودهام و خانواده و دشمن هام و وقتی که 23 سال بدون محبتشون زندگی کردم پس بعد اینم میتونم خوشبخترین باشم :)
دیشب هم برنامه عصر جدید رو میدیدم بخشی از حرف اون پسر خوزستانیه توجهمو جلب کرد که از فرصت سربازیش استفاده کرده و اومده تهران تا دور از خونه و شهر و محدودیت هاش باشه و بتونه رویاش که خوانندگی بود رو دنبال کنه دقیقا منم باید همچین حرکتی بزنم و وسیله ای پیدا کنم برای دور شدن از این لونه ی افسردگی و ته دنیا. 
این زندگی یه تنوع میخواد و اون تغییریه که من باید به ذهن خودم بدم! از این شرایط تنهایی و اینکه مجوز دارم حتی برای کار کردن شهر دور هم برم استفاده کنم و بزنم به چاک و دیگه هم خودمو وارد حرف ها و کارای خونه نکنم به قول فرفری انقدر بیرون از خونه سرم گرم کارای خودم باشه که خانواده اصلا منو نبینن که بخوان اذیتم کنن یا رفتار اونا به چشمم بیاد. 


این یااداشتی بود که نوشتم تا یادم نرود چقدر خدا دوستم داشته:

می فرمایند که عزیزم هرچی که توی زندگیت داری یه موهبته یه نعمت خیلی بزرگ پس ناشکری نکن و نرو تو دهن شیر از استقلال روحیت لذت ببر و نذار پای کسی به زندگیت باز بشه.
تو واقعا خوشبختی پس قدر زندگیو بدون :) 

درستشم همینه دخترجون تو باید برای منافع خودت برای خواسته های خودت بجنگی 
نمیتونی خانواده یا کسی رو عوض کنی پس برای آینده و زندگی دلخواهت بجنگ. 
دیگه هم نیازی نیست بخوام کسی رو تحمل کنم چه حسودام چه خانواده چه دشمن هام و وقت و انرژیمو صرف اونا بکنم :)


وقتی درگیری های فکریم حل میشه طی حرکات انتحاری و منظم کارامو پیش میبرم :) 
چقدر دوستت دارم وبلاگ 

دیشب اون پسره خوزستانی یه حرف باحالی زد درواقع از فرصت سربازی که براش پیش اومد استفاده کرد و رفت تهران تا دور از شهر و خونه اش رویاشو دنبال کنه ! 
دقیقا منم باید یه همچین حرکتی بزنم و دور شم از این لونه ی افسردگی و ته دنیا !

باز رسیدیم اینجا که اسمش فقط خونه ست و من بدجوری دلم گرفته :( 

چه حس کرختی و بدی داره اینجا انگار دستت از همه چی سرد میشه و اصلا امیدی وجود نداره. 

در این مورد باید یه فکر اساسی بکنم اینجوری نمیشه هربار که از این شهر میزنم بیرون واقعا خوشحالم و وقتی برمیگردم افسرده ترینم!

یه چیزی اینجا سرجاش نیست ولی اون چیه؟


سبزه خاله اینا رو 5 بار گره زدم، گره پنجمم 3 بار رو هم گره زدم کار از محکم کاری عیب نمیکنه :)) برای اولین بار تو عمرم سبزه گره زدم فقط حس میکنم اشتباه گره زدم درواقع یه شاخه رو 5 بار گره زدم فکر کنم این تنهایی رو یه گره کور زدم که باز نشه!

بسی خوش گذشت. امروز انقدر با دخترخاله حرف زدیم کلی دلم وا شد از اقتصاد حرف زدیم از خانواده حرف زدیم از کار از یار از آینده از شغل از همه چی خیلی خوب بود خیلی. 


حتما حتما حتما باید از خانواده ای که برام نماد عشق واقعی هستن بنویسم، خاله ی بزرگم و شوهرخاله ی بزرگوارم :) 

انقدر توی خونشون عشق و احترام وجود داره که چی بگم هروقت میام اینجا دلم نمیخواد برم دقیقا همینقدر چترم :) 

همیشه حسرت اینو دارم که کاش منم دخترشون بودم هیچ تبعیضی بین دختر و پسراشون وجود نداره، اینکه میگن آدم نون عقیده اش رو میخوره واقعا صحت داره شوهرخاله ام اصلا مذهبی نیست نه نماز نه روزه نه هیچ اعمال دینی و زیارتی و غیره ای( دقیقا چیزایی که اگه انجامشون ندیم متهم میشیم به اینکه خدا طردمون کرده یا ما خدارو دوست نداریم که البته گور بابای هرکی این حرفارو میزنه :)) اما چون عقاید منطقی و پاک و درستی داره و هیچوقت غیبت کسی رو نکرده هیچوقت بد کسی رو نگفته هیچوقت باعث دلخوری کسی نشده هیچ حرف بدی از دهنش نمیشنوید حتی در مورد دشمنش انقدر که حد و حدود زندگی و نگاه و زبان و فکر و دلش رو داره که چی بگم در واقع میتونم بگم جهارچوب اخلاقی اعتقادی زندگیش عالیه و محکم ترین پشتوانه ی آرامش و خوشبختی خودش و خانواده اشه. 

چقدر دوسش دارم خدا میدونه حقیقتا من حسرت اینو دارم که کاش پدرم اون بود نه بابای فعلی خودم :( 

خونه ی خاله یه چیز دیگه ست اینجا از همه غوغای جهان فارغ میشید و سالم ترین فضا رو از نظر روانی تجربه میکنید. 

اگه دوباره قرار باشه به دنیا بیام دختر این خانواده بودن رو انتخاب میکنم.


صبح پاشدم دیدم 1 گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه دادن برای اینکه از قبض کاغذی برای صورتحسابم استفاده نمیکنم :))
بعدشم پاشدم وبلاگ رو از همه حس و حال و حرف منفی پاک کردم هرچی که حرفای خودم نبود و فقط سر خالی شدن حرصم نوشته بودم و خب خیلی حس سبکی و خوبی بهم داد و بعدش به این فکر کردم چرا باید حرص بخورم من بعد دانشگاه 2 ماه استراحت کردم و کارای مفیدی هم اون وسط مسطا انجام دادم پس چرا باید ناراحت باشم؟ فقط چون بقیه میخوان بهم حس بد بدن اونم از سر حسودی؟ پس بیخیال این آدم ها حداقل این مدت بهم نشون داد دوست کیه دشمن کیه تونستم داد بزنم ناراحتی هامو دلخوری هامو و برای حرف و احترام خودم بجنگم و رک حرفامو بزنم و دیگه خودمو قربانی خوشی کسی نکنم و هرطور که خودم دلم میخواد زندگی کنم. 
پس نتیجه این فکرا شد قلبی که تپش هاش آروم شد و به خواب عمیق و لذت بخشی فرو رفت و میتونم بگم خیلی وقت بود انقدر راحت نخوابیده بودم بدجوری چسبید.

میدونی چیه؟ ارزش آدم ها به شغل و لقب و پولی که درمیارن! دیگه مهم نیست طرف چقدر بدذاته چقدر دورو و خودخواهه مهم اینه با پول شما رو ببره زیر منتش بعدش میبینید چقدر آدم هارو راحت مطیع و طرفدار خودش میکنه. این روزا هرکی که فکر میکردم منو به خاطر خودم دوست داره نشون داد که اشتباه میکردم و من با حجم عظیمی از دورویی روبرو شدم.

3 بهمن که درسم تموم شد خدا میدونه چقدر خوشحال بودم که از زندان زیست رها شدم و چه برنامه ها که برای زندگیم داشتم! 

ولی چی شد؟ به کتاب خوندن گذروندم به قهر و دعوا به افسردگی و فشار عصبی فقط همون یه هفته هلال احمر مفید بود توی این مدت. 
حالا چی؟ 
حالا ذهنم مثل روال گه همیشه دنبال حسرت خوردن روزای رفته ست جای اینکه از اینجا به بعد زندگی رو دریابه نشسته حسرت میخوره و روزای پیشرو رو هم میسوزونه! 
یه عالمه برنامه همه اش روی کاغذ موند.
همش به توجه به حرف این و اون و اجازه دادن به دشمن هات برای خراب کردن روحیه ات سوخت.
اصلا شده تا حالا برای دل خودت کاری رو بکنی؟ نه برای رقابت و زدن تو دهن کسی یا مطابق میل کسی شدن؟ واقعا شده؟ فکر نمیکنم.
روزای خوشمون فقط در طلب توجه و محبت و اینکه منم هستم منم ببینید سوخت. 
ببین بخوام به ذهنم تلقین مثبت بکنم میتونم اینو بگم که پزشک نشدنت یه موهبت بود تا تو یه شانس داشته باشی برای خودت زندگی کنی ! نه برای پول نه برای اینکه کسی بهت افتخار کنه و مطرح بشی! میخوای چجوری از این فرصت استفاده کنی؟ با حرص و حسرت و دعوا و جنگ و آب شدنت؟ یا با درس و کار و خودسازی و جنگیدن واسه استقلال و احترامت؟ 
درسته زندگیت زیاد جالب نیست یعنی اصلا جالب نیست یه ایرانی که از قضا دختره و از قضا سطح مالی و فرهنگی پدر مادرش بالا نیست و از قضا آذری هست با اون عقاید گندیده ی طایفه ی ترک ها و از قضا جامعه اش متعفن ترین افکار و عقاید رو داره و از قضاتر جز خدا هیچکس رو نداره خب حالا این دختر داره میجنگه برای احترامش برای آزادیش برای جایگاهش برای علایقش برای برداشتن محدودیت هاش و توی یه برهه از زندگیش نادونی کرده تاوانشم داده و حالا زیر یه عالمه فشار روحی و عصبی و مالی و خانوادگی و اجتماعی که کمرشو خم کرده سعی داره سرپا شه! و حتی کسی رو نداره از این سردرگمی براش حرف بزنه و راهنمایی بطلبه! پس باید مثل همیشه خودش همه چیو سروسامون بده. 
سال 97 سال تموم کردن هاست لیلا اینو یادت نره سال تموم کردن ها ، تموم کردن هرچی که باعث میشه خودت نباشی!

در اینکه من فقط تا 18 سالگیم زندگی کردم شکی ندارم.
19 و 20 و 21 و 22 و 23 رو پای زیست مزخرف سوزوندم و به شدت بابت این 5 سال از خودم شرمنده ام! 
اصلا حساب کتاب عمرم از دستم در رفته، شناسنامه میگه من 23 سالمه و ظاهرم هنوز یه دختر 18 ساله ست روحیه ام  متغیره وقتی حرف زیست و رشته تجربی میشه انقدر داغون و شکسته و بی رمقه که آدم فکر میکنه همسن جنتی هستش ولی وقتی حرف ریاضی فیزیک میشه همون دختر 17 ساله ست که جنگید برای اول شدن توی رشته اش و اول رشته اش که سهله اول مدرسه اش شد :) 
کاش الان 17 ساله بودم و میدیدم که آینده داره روز به روز گند تر میشه و هیچی جز علاقه ام ارزش جنگیدن نداره و گور بابای هرکی منو به خاطر خودم نخواد و به خاطر لقب و پولی که دارم بهم احترام میذاره. 
کاش من یه دهه هشتادی بودم. اگه میگن دهه شصت نسل سوخته ست ما که دهه هفتادیم نسل جزغاله ایم!

همیشه دلم میخواست برای ثانیه به ثانیه روزم برنامه داشته باشم و کلا زندگیم چهارچوب درستی داشته باشه و روزم با علاقه مندی هام پر بشه و حالا به اون نظم رسیدم؛ صبح ها قبل از طلوع خورشید بیدار میشم و لباس ورزشی مشکی هامو میپوشم و میرم برای دویدن روزانه بعدش تو راه برگشت به خونه نون بربری تازه میخرم بعضی روزا خامه عسلی میخورم بعضی روزام املت :)
بعد از دوش گرفتن آماده میشم برم سرکار 4 روز اول هفته رو صبح ها توی پژوهشگاهم با دانشجو های ارشد و دکترام سرو کله میزنم، 2 روز دیگه اش رو هم میرم دانشکده فیزیک تدریس میکنم، بعد از ظهر ها در اختیار خودمم یا میرم عکاسی یا مشغول کارای هنری و خیریه ام هستم. 
راستی ماشین اف جی 80 رو هم همین چندوقت پیش خریدم واقعا که عروسکه هروقت تور باشه با بچه های کرگدن نارنجی میریم آفرود و کمپ میزنیم. هنوزم مال دنیا پشیزی برام ارزش نداره و کل مومات زندگیم توی یه چمدون مشکی جا میشه و خونه ام اجاره ست.
بوکس رو ادامه میدم برای خالی کردن خشمم از این دنیای بی عدالت بود که بهش پناه بردم. 
هنوزم بهترین دوستام پسرا هستن و هنوزم نتونستم به هیچ پسری اجازه بدم مالک من باشه ( چیزی که مرد ایرونی میخواد). 
به زودی کارای تحقیقاتیم نتیجه میدن و توی سرمایه گذاری هامم خوب سود میکنم و یه دختر رو به فرزندی قبول کردم کاراش هم داره خوب پیش میره به زودی میاد پیشم. 

پ ن : مرسی از اسی بلک جونم و رفیق ریاضی فیزیکی عزیز بابت دعوتتون.
پ ن : نمیدونم چطور شد تا حالا اینجوری به زندگی نگاه نکرده بودم، سعی کردم آینده مثبتی باشه.




امروز صبح هوا م بود بماند که غروب طوفان و بارون و یهو خیلی سرد شد ولی همینکه داریم به روزای خوش دامن پوشیدن نزدیک میشیم من در پوست خود نمیگنجم :) 
تنها چیزی که کم دارم یه دونه از این پیراهن هاست آخ چه میکنه این پارچه گل گلی خنک و گشاد با قلب من :) اصلا نگاهشم میکنم مست میشم از حس خنکی و راحتی. 
یه دونه از اینا باید بدوزم موهامو افشون کنم دلارو پریشون کنم و لب ساحل قدم بزنم؟! نه جانم دلم میخواد تاب بازی کنم و باد لای موهام بپیچه.


هنوزم توی کانال دانشگاه عوض هستم و اطلاعیه های کلاس ها رو میبینم و هنوزم همون حس تلخ و دل تنگی روزایی که میرفتم مترو یا توی دانشگاه کلاسم تشکیل نمیشد و تنها میموندم میاد سراغم و هنوز دست و دلم نمیره برم دنبال کارای فارغ التحصیلی. چقدر تهران برام پر از خاطرات بده چقدر دوسش داشتم و حالا چقدر دل تنگم میکنه. کاش دوره بهتری از زندگیم رو توی این شهر زندگی میکردم.

دلم میخواد یه حسن یوسف بخرم دلم یه موجود زنده میخواد :( 

پاشم برم ناهار دست پخت خودم رو بخورم امروز دوباره ناهار مرغ و سیب زمینی و سالاد شیرازیه. 


ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و خیار ماست هم درست کردم گذاشتم یخچال و بعدش رفتم اتاقم یکم وبلاگ خوندم یه بخش از کارای شخصیم رو انجام دادم و الان هم که نشستم اینارو مینویسم؛ چقدر دلم میخواد خونه ی خودم رو داشته باشم و لذت ببرم از کارهایی که توی خونه ام انجام میدم. 


توی مزون که بودیم دخترخاله گفت لیلا این برای تو یه نعمته که بابات انقدر بهت گیر نمیده و باهات حرف نمیزنه و درجریان کارات نیست پس سعی نکن تغییرش بدی و بری توی دهن شیر از استقلال روحیت لذت ببر و برای آینده ای که میخوای بجنگ و نذار پای بابات توی زندگیت باز بشه. تو واقعا خوشبختی و قدر خوشبختیت رو بدون ( اینجا بود که فهمیدم چرا خواهرم همیشه میگفت لیلا تو خیلی خوشبختی من بهت حسودی میکنم) 
این بود خلاصه اونچه که بین منو دخترخاله رد و بدل شد و نتیجه ای که گرفتم این بود که واقعا من خوشبختم که نه پدرم نه مادرم درگیر کارای من نیستن و هنوزم جز رسمی حرف زدن هیچ صحبتی باهم نداریم و تو اکثر موقعیت ها نتونستن حریف من بشن که به دلخواه اونا زندگی کنم! و من استقلال روحی دارم پس چرا باید وقت و انرژی خودمو صرف این کنم که بعد 23 سال محبتشونو جلب کنم درحالی که بی نتیجه ست و من نمیتونم اخلاق و تربیت یه آدم 70 ساله رو عوض کنم! درستشم همینه دخترجون تو باید برای منافع و خواسته های خودت بجنگی نمیتونی خانواده یا کسی دیگه رو عوض کنی پس برای آینده و زندگی خودت وقت و انرژی بذار نه برای حاشیه ها و حرف و رفتار بقیه، دیگه لازم نیست کسی رو تحمل کنم و حساسیت نشون بدم روی حسودهام و خانواده و دشمن هام و وقتی که 23 سال بدون محبتشون زندگی کردم پس بعد اینم میتونم خوشبخترین باشم.
دیشب هم برنامه عصر جدید رو میدیدم بخشی از حرف اون پسر خوزستانیه توجهمو جلب کرد که از فرصت سربازیش استفاده کرده و اومده تهران تا دور از خونه و شهر و محدودیت هاش باشه و بتونه رویاش که خوانندگی بود رو دنبال کنه دقیقا منم باید همچین حرکتی بزنم و وسیله ای پیدا کنم برای دور شدن از این لونه ی افسردگی و ته دنیا. 
این زندگی یه تنوع میخواد و اون تغییریه که من باید به ذهن خودم بدم! از این شرایط تنهایی و اینکه مجوز دارم حتی برای کار کردن شهر دور هم برم استفاده کنم و بزنم به چاک و دیگه هم خودمو وارد حرف ها و کارای خونه نکنم به قول فرفری انقدر بیرون از خونه سرم گرم کارای خودم باشه که خانواده اصلا منو نبینن که بخوان اذیتم کنن یا رفتار اونا به چشمم بیاد. 

این یااداشتی بود که نوشتم تا یادم نرود چقدر خدا دوستم داشته:

می فرمایند که عزیزم هرچی که توی زندگیت داری یه موهبته یه نعمت خیلی بزرگ پس ناشکری نکن و نرو تو دهن شیر از استقلال روحیت لذت ببر و نذار پای کسی به زندگیت باز بشه.
تو واقعا خوشبختی پس قدر زندگیو بدون :) 
درستشم همینه دخترجون تو باید برای منافع خودت برای خواسته های خودت بجنگی 
نمیتونی خانواده یا کسی رو عوض کنی پس برای آینده و زندگی دلخواهت بجنگ. 
دیگه هم نیازی نیست بخوام کسی رو تحمل کنم چه حسودام چه خانواده چه دشمن هام و وقت و انرژیمو صرف اونا بکنم.

حتما حتما حتما باید از خانواده ای که برام نماد عشق واقعی هستن بنویسم، خاله ی بزرگم و شوهرخاله ی بزرگوارم :) 

انقدر توی خونشون عشق و احترام وجود داره که چی بگم هروقت میام اینجا دلم نمیخواد برم دقیقا همینقدر چترم :) 

همیشه حسرت اینو دارم که کاش منم دخترشون بودم هیچ تبعیضی بین دختر و پسراشون وجود نداره، اینکه میگن آدم نون عقیده اش رو میخوره واقعا صحت داره شوهرخاله ام اصلا مذهبی نیست نه نماز نه روزه نه هیچ اعمال دینی و زیارتی و غیره ای( دقیقا چیزایی که اگه انجامشون ندیم متهم میشیم به اینکه خدا طردمون کرده یا ما خدارو دوست نداریم که البته گور بابای هرکی این حرفارو میزنه :)) اما چون عقاید منطقی و پاک و درستی داره و هیچوقت غیبت کسی رو نکرده هیچوقت بد کسی رو نگفته هیچوقت باعث دلخوری کسی نشده هیچ حرف بدی از دهنش نمیشنوید حتی در مورد دشمنش انقدر که حد و حدود زندگی و نگاه و زبان و فکر و دلش رو داره که چی بگم در واقع میتونم بگم جهارچوب اخلاقی اعتقادی زندگیش عالیه و محکم ترین پشتوانه ی آرامش و خوشبختی خودش و خانواده اشه.


عجب حرفی زد دکتر چاووشی!! میگه که :

اگه قراره با گشتن چیزی که بهش علاقه داریم رو پیدا کنیم هیچوقت پیداش نمیکنیم! 

چون اونچه که دوسش داریم خود به خود بدون اینکه ما بهش توجهی بکنیم کنارمون هست! اینکه توی نت که میگردیم به سمت چیا کشیده میشیم یا صحبت و حرف از چه چیزی مارو به وجد میاره و اینکه کلا توی رفتار ها و زندگی روزمره چی رو دنبال میکنیم مشخص کننده ی علاقه مندی های ما هستن و دلیل اینکه ما نمیبینمش اینه که انتخاب کردیم نادیده اش بگیریم! 


حالا دارم فکر میکنم چیزایی که در طول روز به سمتشون کشش دارم و جذبم میکنن چیاست! چیا رو کنار خودم دارم که میدونم وجودش حالمو بهتر میکنه ولی نادیده میگیرمش! مسلما بخش عظیمش هنره و بخشی دیگه اش اینکه میدونم باید برم کتاب های ریاضی فیزیک رو پرینت بگیرم و شروع کنم بخونم ولی عذاب وجدان اینکه بیوشیمی چی میشه این وسط یعنی میخوام ولش کنم؟ دست از سرم برنمیداره؛ بدبختی رشته بدی هم نیست راحت بتونم ازش دست بکشم! و اونچه که الآن گرفتارشم طمعه و باید یه چیزی رو قربانی چیز دیگری بکنم  و انتخاب دوشواریه! 


فکر کنم تو صف خلقت که بودیم یکی سهم عجول بودنشو ریخته تو کاسه من! از بس که عجول و ناآرومم که الان تو اوج خستگی نمیتونم بگیرم بخوابم! 

باید کارا رو روال پیش بره رو نظم و سرعت معقول من آدم انتظار کشیدن نیستم. 

شایدم عجول بودن نیست وسواس فکری شدیده!


دیشب انقدر تنها و دل گرفته و بی کس بودم که یهو یاد اون پسر همکلاسی افتادم که همیشه برام موزیک میفرستاد و به این فکر کردم خیلی وقته اهنگ نفرستاده و منم براش چیزی نفرستادم دلم برای پیانو های بی کلامی که می‌فرستاد تنگ شده بود صبح پاشدم دیدم نزدیک 12 تا موزیک پیانوی بی کلام فرستاده  و خب دیگه دهانم را بست و نذاشت به جون جمعه ای که با پیانو شروع شده غر بزنم. 

میگه همینقدر تلپاتی عمیق و قویی بود

 میگم آره که نذاشت حتی 12 ساعتم بگذره! 

و میخنده. 


دیشب دوباره تپش قلب گرفته بودم و واقعا نمیتونستم راحت نفس بکشم یه کیسه برداشتم توش نفس کشیدم تا بلکه فکرم روی تنفسم متمرکز بشه و تپش قلب دست از سرم برداره و موثر هم بود ولی کابوس شبانه ام سرجاش بود اما با شدت کمتر ولی بازم نتیجه اش شد گردن درد وحشتناکی که الان دچارشم :/ 

دلیلش میدونی چیه؟ فرفری چندروزه ازش خبری نیست و نمیدونم بهش پیام بدم یا منتظر بمونم بازم! آخه بار آخری که حرف زدیم گفتم ازش ناراحتم و اون گفت وقتی سرحال باشه جدی صحبت میکنیم و حالا چندروزه که نیست حتما درگیر کارش بوده ولی امروز که خونه ست امیدوارم بیاد نت.


امروز اولین بارم بود که لوبیاپلو میپختم به همراه سالاد شیرازی و عاااااالی شده بود؛ آخییییش که خستگیم در رفت و خوشحالم که دستپختم دقیقا مثل مامانمه و بابا جانانه از ناهار امروز تعریف کرد.
از همین تریبون به همسر آینده اعلام میکنم که نازم بیشتر شد و یه دستپختی دارم که هیچکس توی طایفه تون نداره :) 
چقدر آشپزی قشنگه برای بار هزارم زندگی داره بهم میگه هرکاری که باعث شه حاصل تلاش و کار خودمو ببینم برام جذابه و حالمو خوب میکنه نمیدونم چرا انقدر زبون نفهمم و نمیرم دنبال خلق کردن هایی که آرومم میکنن.
بماند به یادگار 21 فروردین 98.

عجب حرفی زد دکتر چاووشی!! میگه که :

اگه قراره با گشتن چیزی که بهش علاقه داریم رو پیدا کنیم هیچوقت پیداش نمیکنیم! 

چون اونچه که دوسش داریم خود به خود بدون اینکه ما بهش توجهی بکنیم کنارمون هست! اینکه توی نت که میگردیم به سمت چیا کشیده میشیم یا صحبت و حرف از چه چیزی مارو به وجد میاره و اینکه کلا توی رفتار ها و زندگی روزمره چی رو دنبال میکنیم مشخص کننده ی علاقه مندی های ما هستن و دلیل اینکه ما نمیبینمش اینه که انتخاب کردیم نادیده اش بگیریم! 


بیا پس این سردرد 14 ساله چیه؟ از این رفیق بامرام تر با معرفت ترم هست؟ تو خنده تو غم تو بدبختی تو خوشبختی همیشه باهامه باهاش میخندم گریه میکنم تفریح میکنم کار میکنم زندگی میکنم درس میخونم! مدیونید فکر کنید الآن 3 روزه عینهو سیریش چسبیده بهما، نه، دلش برام تنگ شده بوده یادی ازم کرده منتها چتر شده و نمیخواد پاشه بره! 

فقطم خودش نیومده ها دوست پسرش گردن درد رو هم با خودش آورده و 3 روزه جفتشون باهم دارن دل میدن قلوه میگیرن اصلا هم دلشون به حال من که صاحب بدن باشم نمیسوزه! 

کی میگه سردرد خره سردرد شده یار غار ما و معرفتش از آدم ها بیشتره.


 موقع برگشت ما به خونه، مامان پیش مادربزرگ موند و باهامون نیومد و ماهم گفتیم اوکی کمی بیشتر مادر و خواهرهاشو ببینه، درنتیجه این به این معنی بود که کلیه ی کارای خونه برعهده منه یکی دو روز اول خسته راه بودم و غذای آن چنانی نداشتیم ولی از شنبه که میشد 17 فروردین دست به قابلمه شده و غذا پختم که تعدادیش رو هم اینجا یاد میکردم ازشون؛ درکمال تعجبم وقتی خواستم ظرفارو بشورم بابا گفت ظرفا با من :) و منو میگی رو ابرا بودم چندبار پرسیدم واقعا من ظرف نشورم؟ و اوشون گفتن نه :)) 

الان دوروزه از انرژی افتادم امروز هم گردن درد شدیدی گرفتم که حتی مسکن خوردم آروم نشده :( 

و خب واقعا با پوست و استخوان درک کردم کار خونه واقعا طاقت فرساست سخت نیست اصلا فقط جونی برای آدم نمیذاره دیگه ناهار بپزی، ظرف بشوری، ظرفای خشک شده رو جمع کنی، خونه رو جارو کنی، گردگیری کنی، خرید کنی، خرید هارو سروسامون بدی، مرغ و گوشت پاک کنی، سبزی پاک و خرد کنی و . همه اینارو باهم بخوای انجام بدی هم که انگار قصد جون خودتو داری! 

ولی با همه ی اینا خیلی دوستش داشتم وقتی مشغول کار بودم از فکر و خیال و توی ذهنم با خودم حرف زدن و نت دور بودم و همه تمرکزم روی کاری بود که میکردم و وقتی نتیجه عالی میشد واقعا ذوق مرگ میشدم. خونه داری تجربه ی خوب و دوست داشتنی بود و بدجوری دلم خونه خودم رو میخواد یه خونه نقلی با وسایل رفاهی ضروری و حداقل وسایل تجملاتی ( تمیز کردن و سروسامون دادنشون سخته خب ) فقط مطمئنم ماشین ظرفشویی یار وفادار من خواهد بود :)


چند شب پیش بود که پست یه فعال حقوق ن رو توی اینستا میخوندم و رسیدم به آخرای متنی که نوشته بود  #روابط_موازی! البته که ذکر کرده بود که اون متن فقط نظر و تجربه شخصی نویسنده ست و اعتبار دیگری ندارد ولی خب اصل مطلبی که بهش پرداخته بود این بود که چرا دچار روابط موازی میشیم و چه پیامد هایی داره و بیشترین آسیبش به خودمون میرسه. 

رابطه موازی چیه؟ اینکه شما با آدم های مختلفی در ارتباط هستید و ممکنه با توجه به خلا هایی که دارید توی یه رابطه بمونید و وابسته بشید و کمبود محبت هاتون رو توش جستجو کنید و از طرفی نتونید روابطتون با سایرین رو شفاف سازی کنید که چرا وقتی مثلا با یکی میرم سرقرار با اون یکی هم هنوز صحبت میکنم و نوع رابطه ام باهاش رو شفاف سازی نمیکنم؟ 

خب این فعال حقوق اجتماعی دلیلش برای روابط موازیش این بود که : 

"از خودم، زندگیم و مشکلاتم خسته بودم و در عین حال توان اینکه بشینم و بهشون رسیدگی کنم رو نداشتم. در نتیجه تصمیم گرفتم اینقدر سرم رو با آدمها گرم کنم که وقتی برای فکر کردن به خودم و مشکلاتم نداشته باشم. همه روابط در سطح اتفاق میافتاد. سطح روح و روان من پر شده بود از خط‌خطی‌های آدمهای مختلف و اجازه نمیداد من عمق روانم رو که زخمی و خسته بود ببینم. اما روان زخمی داشت کار خودش رو اون زیر میکرد و من هر روز غمگین‌تر میشدم."


خب و اما من که ندانسته درگیر روابط موازی شدم و به مرور این خط خطی  های آدم های مختلف منو هم خسته کرد و رفتم تو غار تنهایی خودم الان که بهشون فکر میکنم و علتشون رو بررسی میکنم میبینم که : 

من همیشه توی خونه نادیده گرفته میشدم و دختر زیبایی به حساب نمیومدم ( چون اگر میگفتن من زیبام خواهرم سکته میکرد) و درواقع من و مهارت ها و استعداد هام نادیده گرفته میشدم تا خواهر من حسادت نکنه و احساس نکنه که از من کمتره! 

خانواده فکر میکرد که من سنگم و رفتار های سرد و بی محبتشون روی روح و روان من تاثیری نخواهد گذاشت و اونچه که مهمه دختر دیگه شونه. اما نمیدونن که چه خیانتی در حق من کردن و من چقدر آدم نیازمند توجه و محبتی بار اومدم که دلم همیشه میخواست با آدم های جدید آشنا بشم و دیده بشم خودِ خودِ واقعیم رو نشون بدم که من لیلام دختری که شاید نه چندان زیبا باشه ولی با همه معمولی بودنش وجود داره و هست و خسته شده از نادیده گرفته شدن از تنهایی. 

پس میتونم به جرات بگم از وقتی گوشی گرفتم و وارد فضا های مجازی شدم روابطم با آدم ها خیلی گسترده تر شد آدم های زیادی رو شناختم ولی ولی ولی هیچ‌وقت نتونستم کنار این آدم ها خوشحال باشم و هیچکدومشون روابط جدی نبودن برام من فقط میخواستم دیده بشم و چون اون لیلای خسته و سرکوب شده توی روابطش هم خودشو و علایق و حقوقش رو نادیده گرفت و همیشه اگه دعوایی یا بحثی میشد خودش رو مقصر میدونست و انگ خوب نبودن به خودش میزد و بعدش درگیر این شدم که خودمو به خاطر آدم ها عوض کنم و از طرفی توی یه برهه از زندگیم از رویام دست کشیدم تا بلکه به چشم خانواده بیام اما شکستی که بابتش خوردم همون یه ذره ای که ازم باقی مونده بود رو هم از بین برد و دیگه چون توان روبرو شدن با مشکلاتم رو نداشتم و دیگه چیزی هم نداشتم که بخوام نجات بدم پس درگیر روابط با آدم ها شدم و ترکیب مهرطلبی و عدم روبرو شدن با مشکلاتم باعث شد خودمو درگیر روابط عاطفی کنم من هیچوقت از کسی به نفع خودم سوءاستفاده نمیکردم و ضربه هاشو خودم میخوردم چون وقتی توی خونه ای زندگی میکنم که همیشه مقصرم حتی برای کاری که نکردم چه انتظاری هست که توی روابطم خودمو مقصر ندونم و سرزنش نکنم؟ پس وقتی کسی دلمو میشکست یا بهم بی احترامی میکرد توی ذهنم اون طرف مقابل مقصر نبود این من بودم که حتما کاری کردم که اینجوری برخورد کرده حتما من خوب نبودم و این ریشه در خونه و رفتار خانواده داشت که همیشه بهم القا میشد من مقصرم و چنان تاثیری توی روح و شخصیت من گذاشته بود که من حتی نمیتونستم ببینم جایگاه واقعی من چیه و اگه یه رابطه ای به جدایی کشیده میشد ااما نباید ایراد از من بوده باشه. 

این جریانات تا عید 97 ادامه داشت و فروردین بود که اینستاگرام رو پاک کردم و چندماه بعد هم وبلاگی که 3 سال بود داشتمش رو پاک کردم و همه ی آدم هارو از زندگیم حذف کردم همه دوستام چه واقعی چه مجازی و به معنای واقعی کلمه تنها شدم. 

تا اینکه دوتا رابطه ی تازه این وسط پیش اومد یکی فرفری یکی هم گوگولی! این دوتا هیچوقت باهم موازی نشدن فرفری از مرداد 96 شروع شد تا خرداد 97 و دیگه از خرداد 97 صحبت نکردم باهاش تا فروردین 98 که دوباره پیام داد. این رابطه اصلا جدی نبوده و نیست و نوعش هنوزم معلوم نیست رسما بلاتکلیفه و حتی ندیدمش و شاید هیچ‌وقت نبینمش!

و این وسط رابطه با گوگولی از اواخر آذر 97 بود که شروع شد تا اسفند 97 ودوباره از فروردین 98 دارم باهاش صحبت میکنم. اما این رابطه برام جدی بود دیدمش و به عنوان یار بررسیش میکردم کنارش خودم بودم خاطرات خوبم باهاش هنوزم یادمه.

 حالا من با دونفر صحبت میکنم فرفری و گوگولی و حس میکنم مزخرف ترین دختر روی زمینم که با دوتا پسر همکلامم و درونم پر از دردِ زندگی شخصی خودمه.


کسی چیزی از روابط موازی میدونه؟ و آیا تاحالا بهش فکر کردید که ممکنه دچارش شده باشید؟ 

من میخوام امشب اگه سردرد بذاره بیام بنویسم در مورد نظر خودم و اینکه چرا و چی شد که گرفتارش شدم و از اونجایی که دیگه این وبلاگ هیچ خودسانسوری نخواهد داشت پس خیلی راحت از خیلی چیزا مینویسم و بدانید و آگاه باشید که بزرگترین خیانت هارو همیشه در حق خودم کردم نه هیچکس دیگه ای و نکته ی دیگه اینکه من تا همین هفته پیش نمیدونستم درگیر همچین مساله ای هستم و اسمش اصلا میشه روابط موازی و از کجا نشات گرفته! 

بیایید و نظرتون و تجربه اتون رو اگه دوست داشتید بگید.


نمردم و توی دانشگاه هم معدل الف شدم :) لیلا همیشه الفِ فقط قدر خودشو نمیدونه بزنم تو سرش :/ 

حس میکنم خیلی سر فارغ التحصیلی سوتی دادیم و مسئول آموزش هم راهنمایی نمیکنه ! امروز رفتیم و فقط لیست نمرات رو درآورد بده امور فارغ التحصیلان :/ برگه ی امضا ها رو نداد بهمون ما هم عینهو بز نپرسیدیم خب امضا ها چی میشه. 

موند برای ده روز دیگه لامصب!


عرضم به حضورت که میدونی چقدر دنبالت بودم که پیدات کنم؟ چقدر بهت پیام دادم چقدر تو بیان دنبالت گشتم امروز بی حوصله و پکر تو مترو بودم یهو دیدم یه پیام از شماره تو اومده خیلی خوشحال شدم خیلی. 
چقدر خوابتو دیدم میدونستم داری روزای سختی رو میگذرونی چقدر به یادت بودم از ته دل و چقدر گشتم تا پیدات کنم. 
چی شد اصلا دعوامون شد؟ چی شد واقعا؟ هنوز خاطرات خوشمون زنده ست و خاطرات بدمون رو هرکاری میکنم یادم نمیاد.
گفتی دیشب اومدی وبلاگمو پیدا کردی و خوندی مرسی که به یادم بودی مرسی که از دل تنگی نجاتم دادی. 
انی وی رفیق کاش حالا که اومدی بمونی. 

امروز یه نوع خاصی از دل شکستگی رو تجربه کردم که حس میکنم زخم بدی رو قلبم جا گذاشت. 
قضیه از چه قراره؟ اینکه حسرت خوردم که ایکاش منم بابا داشتم. 
چقدر سخت بود دیدن اینکه خواهر برادرم بابا دارن ولی من بابا ندارم. 
کاش منم بابا داشتم. من نمیبخشمت من از حق پدری که باید برام ادا میکردی و نکردی نمیگذرم. امیدوارم خدایی که بهش اعتقاد داری هم نبخشتت.
کاش سنگ بشم و حضورتو حس نکنم کاش سنگ بشم و دلم با ذره ذره محبتی که ازم دریغ میکنی نشکنه کاش سنگ بشم نسبت بهت کاش بمیری هرچه زودتر بهتر تا خیالم راحت بشه دیگه صداتو نمیشنوم دیگه نمیبینمت.

یکی از فانتزی هام اینه که راحت ترین لباسم رو بپوشم بدون هیچ آرایشی و در اوج سادگی و زیبایی کتابی که دارم مطالعه میکنم رو بردارم، پاشم برم باغ توی آلاچیق بشینم و کتابمو بخونم و به این فکر نکنم که چه سیل متلک هایی روان خواهد شد سمتم و فکر کنم که ملت باشعور شدن و سرشون به پیاده روی و تفریح خودشون گرمه و منم در کمال آرامش دارم کتابمو میخونم از هوا هم لذت میبرم.


بدترین دوره ی زندگیم راهنمایی بود چون وقتی اومدیم کرج من از دوستای 10 ساله ام سمیرا و آذر و دلنیا و دلارام دور شدم و توی کرج فاطمه که یه دختر شیرازی بود رو پیدا کردم ولی اونم به خاطر شغل باباش برگشتن شیراز و من دیگه بعد از اون نتونستم دوست هایی به خوبی اونا پیدا کنم و رفتم تو لاک خودم در واقع با همه دوست بودم ولی هیچکس اونی نبود که بخوام برای همیشه نگهش دارم. با همه دوست بودم و هیچکس دوستم نبود یه همچین چیزی در واقع. 
از خواهر هم شانس نیاوردم جز اینکه همیشه حسودیمو کنه کار دیگه بلد نبود بکنه.
و حالا شدیدا دلم دوست میخواد دوستی که وقتی براش حرف میزنی بفهمه چی میگی دلم دوست میخواد من دلم رفیق های بچگیمو میخواد من یکی رو میخوام حرفشو بفهمم حرفمو بفهمه لعنت به این شهر مزخرف که همه چی برامون داشت جز خوشی و شادی.
من یه دوست از جنس خودم لازم دارم دقیقا همه چیزش از جنس خودم باشه آرزو هاش تجربه هاش خوشی هاش درداش دنیاش و . دلمان رفیق میخواهد و دیگر هیچ. 
اگه دوست داشتم هرروز میرفتیم باغ، باهم خیاطی میکردیم باهم میرفتیم شهر کتاب، باهم می رفتیم کتابخونه، باهم میرفتیم قدم میزدیم، میرفتیم عکاسی و .
توی دبیرستانم سرم به درس گرم و بود و نبود رفیق رو حس نکردم ولی حالا میفهمم نبودشون چقدر اذیتم میکنه. 
دوستای دانشگاه هم بهتره نگم ازش. 

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها