باز رسیدیم اینجا که اسمش فقط خونه ست و من بدجوری دلم گرفته :(
چه حس کرختی و بدی داره اینجا انگار دستت از همه چی سرد میشه و اصلا امیدی وجود نداره.
در این مورد باید یه فکر اساسی بکنم اینجوری نمیشه هربار که از این شهر میزنم بیرون واقعا خوشحالم و وقتی برمیگردم افسرده ترینم!
یه چیزی اینجا سرجاش نیست ولی اون چیه؟
سبزه خاله اینا رو 5 بار گره زدم، گره پنجمم 3 بار رو هم گره زدم کار از محکم کاری عیب نمیکنه :)) برای اولین بار تو عمرم سبزه گره زدم فقط حس میکنم اشتباه گره زدم درواقع یه شاخه رو 5 بار گره زدم فکر کنم این تنهایی رو یه گره کور زدم که باز نشه!
بسی خوش گذشت. امروز انقدر با دخترخاله حرف زدیم کلی دلم وا شد از اقتصاد حرف زدیم از خانواده حرف زدیم از کار از یار از آینده از شغل از همه چی خیلی خوب بود خیلی.
حتما حتما حتما باید از خانواده ای که برام نماد عشق واقعی هستن بنویسم، خاله ی بزرگم و شوهرخاله ی بزرگوارم :)
انقدر توی خونشون عشق و احترام وجود داره که چی بگم هروقت میام اینجا دلم نمیخواد برم دقیقا همینقدر چترم :)
همیشه حسرت اینو دارم که کاش منم دخترشون بودم هیچ تبعیضی بین دختر و پسراشون وجود نداره، اینکه میگن آدم نون عقیده اش رو میخوره واقعا صحت داره شوهرخاله ام اصلا مذهبی نیست نه نماز نه روزه نه هیچ اعمال دینی و زیارتی و غیره ای( دقیقا چیزایی که اگه انجامشون ندیم متهم میشیم به اینکه خدا طردمون کرده یا ما خدارو دوست نداریم که البته گور بابای هرکی این حرفارو میزنه :)) اما چون عقاید منطقی و پاک و درستی داره و هیچوقت غیبت کسی رو نکرده هیچوقت بد کسی رو نگفته هیچوقت باعث دلخوری کسی نشده هیچ حرف بدی از دهنش نمیشنوید حتی در مورد دشمنش انقدر که حد و حدود زندگی و نگاه و زبان و فکر و دلش رو داره که چی بگم در واقع میتونم بگم جهارچوب اخلاقی اعتقادی زندگیش عالیه و محکم ترین پشتوانه ی آرامش و خوشبختی خودش و خانواده اشه.
چقدر دوسش دارم خدا میدونه حقیقتا من حسرت اینو دارم که کاش پدرم اون بود نه بابای فعلی خودم :(
خونه ی خاله یه چیز دیگه ست اینجا از همه غوغای جهان فارغ میشید و سالم ترین فضا رو از نظر روانی تجربه میکنید.
اگه دوباره قرار باشه به دنیا بیام دختر این خانواده بودن رو انتخاب میکنم.
3 بهمن که درسم تموم شد خدا میدونه چقدر خوشحال بودم که از زندان زیست رها شدم و چه برنامه ها که برای زندگیم داشتم!
هنوزم توی کانال دانشگاه عوض هستم و اطلاعیه های کلاس ها رو میبینم و هنوزم همون حس تلخ و دل تنگی روزایی که میرفتم مترو یا توی دانشگاه کلاسم تشکیل نمیشد و تنها میموندم میاد سراغم و هنوز دست و دلم نمیره برم دنبال کارای فارغ التحصیلی. چقدر تهران برام پر از خاطرات بده چقدر دوسش داشتم و حالا چقدر دل تنگم میکنه. کاش دوره بهتری از زندگیم رو توی این شهر زندگی میکردم.
دلم میخواد یه حسن یوسف بخرم دلم یه موجود زنده میخواد :(
پاشم برم ناهار دست پخت خودم رو بخورم امروز دوباره ناهار مرغ و سیب زمینی و سالاد شیرازیه.
ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و خیار ماست هم درست کردم گذاشتم یخچال و بعدش رفتم اتاقم یکم وبلاگ خوندم یه بخش از کارای شخصیم رو انجام دادم و الان هم که نشستم اینارو مینویسم؛ چقدر دلم میخواد خونه ی خودم رو داشته باشم و لذت ببرم از کارهایی که توی خونه ام انجام میدم.
حتما حتما حتما باید از خانواده ای که برام نماد عشق واقعی هستن بنویسم، خاله ی بزرگم و شوهرخاله ی بزرگوارم :)
انقدر توی خونشون عشق و احترام وجود داره که چی بگم هروقت میام اینجا دلم نمیخواد برم دقیقا همینقدر چترم :)
همیشه حسرت اینو دارم که کاش منم دخترشون بودم هیچ تبعیضی بین دختر و پسراشون وجود نداره، اینکه میگن آدم نون عقیده اش رو میخوره واقعا صحت داره شوهرخاله ام اصلا مذهبی نیست نه نماز نه روزه نه هیچ اعمال دینی و زیارتی و غیره ای( دقیقا چیزایی که اگه انجامشون ندیم متهم میشیم به اینکه خدا طردمون کرده یا ما خدارو دوست نداریم که البته گور بابای هرکی این حرفارو میزنه :)) اما چون عقاید منطقی و پاک و درستی داره و هیچوقت غیبت کسی رو نکرده هیچوقت بد کسی رو نگفته هیچوقت باعث دلخوری کسی نشده هیچ حرف بدی از دهنش نمیشنوید حتی در مورد دشمنش انقدر که حد و حدود زندگی و نگاه و زبان و فکر و دلش رو داره که چی بگم در واقع میتونم بگم جهارچوب اخلاقی اعتقادی زندگیش عالیه و محکم ترین پشتوانه ی آرامش و خوشبختی خودش و خانواده اشه.
عجب حرفی زد دکتر چاووشی!! میگه که :
اگه قراره با گشتن چیزی که بهش علاقه داریم رو پیدا کنیم هیچوقت پیداش نمیکنیم!
چون اونچه که دوسش داریم خود به خود بدون اینکه ما بهش توجهی بکنیم کنارمون هست! اینکه توی نت که میگردیم به سمت چیا کشیده میشیم یا صحبت و حرف از چه چیزی مارو به وجد میاره و اینکه کلا توی رفتار ها و زندگی روزمره چی رو دنبال میکنیم مشخص کننده ی علاقه مندی های ما هستن و دلیل اینکه ما نمیبینمش اینه که انتخاب کردیم نادیده اش بگیریم!
حالا دارم فکر میکنم چیزایی که در طول روز به سمتشون کشش دارم و جذبم میکنن چیاست! چیا رو کنار خودم دارم که میدونم وجودش حالمو بهتر میکنه ولی نادیده میگیرمش! مسلما بخش عظیمش هنره و بخشی دیگه اش اینکه میدونم باید برم کتاب های ریاضی فیزیک رو پرینت بگیرم و شروع کنم بخونم ولی عذاب وجدان اینکه بیوشیمی چی میشه این وسط یعنی میخوام ولش کنم؟ دست از سرم برنمیداره؛ بدبختی رشته بدی هم نیست راحت بتونم ازش دست بکشم! و اونچه که الآن گرفتارشم طمعه و باید یه چیزی رو قربانی چیز دیگری بکنم و انتخاب دوشواریه!
فکر کنم تو صف خلقت که بودیم یکی سهم عجول بودنشو ریخته تو کاسه من! از بس که عجول و ناآرومم که الان تو اوج خستگی نمیتونم بگیرم بخوابم!
باید کارا رو روال پیش بره رو نظم و سرعت معقول من آدم انتظار کشیدن نیستم.
شایدم عجول بودن نیست وسواس فکری شدیده!
دیشب انقدر تنها و دل گرفته و بی کس بودم که یهو یاد اون پسر همکلاسی افتادم که همیشه برام موزیک میفرستاد و به این فکر کردم خیلی وقته اهنگ نفرستاده و منم براش چیزی نفرستادم دلم برای پیانو های بی کلامی که میفرستاد تنگ شده بود صبح پاشدم دیدم نزدیک 12 تا موزیک پیانوی بی کلام فرستاده و خب دیگه دهانم را بست و نذاشت به جون جمعه ای که با پیانو شروع شده غر بزنم.
میگه همینقدر تلپاتی عمیق و قویی بود
میگم آره که نذاشت حتی 12 ساعتم بگذره!
و میخنده.
دیشب دوباره تپش قلب گرفته بودم و واقعا نمیتونستم راحت نفس بکشم یه کیسه برداشتم توش نفس کشیدم تا بلکه فکرم روی تنفسم متمرکز بشه و تپش قلب دست از سرم برداره و موثر هم بود ولی کابوس شبانه ام سرجاش بود اما با شدت کمتر ولی بازم نتیجه اش شد گردن درد وحشتناکی که الان دچارشم :/
دلیلش میدونی چیه؟ فرفری چندروزه ازش خبری نیست و نمیدونم بهش پیام بدم یا منتظر بمونم بازم! آخه بار آخری که حرف زدیم گفتم ازش ناراحتم و اون گفت وقتی سرحال باشه جدی صحبت میکنیم و حالا چندروزه که نیست حتما درگیر کارش بوده ولی امروز که خونه ست امیدوارم بیاد نت.
عجب حرفی زد دکتر چاووشی!! میگه که :
اگه قراره با گشتن چیزی که بهش علاقه داریم رو پیدا کنیم هیچوقت پیداش نمیکنیم!
چون اونچه که دوسش داریم خود به خود بدون اینکه ما بهش توجهی بکنیم کنارمون هست! اینکه توی نت که میگردیم به سمت چیا کشیده میشیم یا صحبت و حرف از چه چیزی مارو به وجد میاره و اینکه کلا توی رفتار ها و زندگی روزمره چی رو دنبال میکنیم مشخص کننده ی علاقه مندی های ما هستن و دلیل اینکه ما نمیبینمش اینه که انتخاب کردیم نادیده اش بگیریم!
بیا پس این سردرد 14 ساله چیه؟ از این رفیق بامرام تر با معرفت ترم هست؟ تو خنده تو غم تو بدبختی تو خوشبختی همیشه باهامه باهاش میخندم گریه میکنم تفریح میکنم کار میکنم زندگی میکنم درس میخونم! مدیونید فکر کنید الآن 3 روزه عینهو سیریش چسبیده بهما، نه، دلش برام تنگ شده بوده یادی ازم کرده منتها چتر شده و نمیخواد پاشه بره!
فقطم خودش نیومده ها دوست پسرش گردن درد رو هم با خودش آورده و 3 روزه جفتشون باهم دارن دل میدن قلوه میگیرن اصلا هم دلشون به حال من که صاحب بدن باشم نمیسوزه!
کی میگه سردرد خره سردرد شده یار غار ما و معرفتش از آدم ها بیشتره.
موقع برگشت ما به خونه، مامان پیش مادربزرگ موند و باهامون نیومد و ماهم گفتیم اوکی کمی بیشتر مادر و خواهرهاشو ببینه، درنتیجه این به این معنی بود که کلیه ی کارای خونه برعهده منه یکی دو روز اول خسته راه بودم و غذای آن چنانی نداشتیم ولی از شنبه که میشد 17 فروردین دست به قابلمه شده و غذا پختم که تعدادیش رو هم اینجا یاد میکردم ازشون؛ درکمال تعجبم وقتی خواستم ظرفارو بشورم بابا گفت ظرفا با من :) و منو میگی رو ابرا بودم چندبار پرسیدم واقعا من ظرف نشورم؟ و اوشون گفتن نه :))
الان دوروزه از انرژی افتادم امروز هم گردن درد شدیدی گرفتم که حتی مسکن خوردم آروم نشده :(
و خب واقعا با پوست و استخوان درک کردم کار خونه واقعا طاقت فرساست سخت نیست اصلا فقط جونی برای آدم نمیذاره دیگه ناهار بپزی، ظرف بشوری، ظرفای خشک شده رو جمع کنی، خونه رو جارو کنی، گردگیری کنی، خرید کنی، خرید هارو سروسامون بدی، مرغ و گوشت پاک کنی، سبزی پاک و خرد کنی و . همه اینارو باهم بخوای انجام بدی هم که انگار قصد جون خودتو داری!
ولی با همه ی اینا خیلی دوستش داشتم وقتی مشغول کار بودم از فکر و خیال و توی ذهنم با خودم حرف زدن و نت دور بودم و همه تمرکزم روی کاری بود که میکردم و وقتی نتیجه عالی میشد واقعا ذوق مرگ میشدم. خونه داری تجربه ی خوب و دوست داشتنی بود و بدجوری دلم خونه خودم رو میخواد یه خونه نقلی با وسایل رفاهی ضروری و حداقل وسایل تجملاتی ( تمیز کردن و سروسامون دادنشون سخته خب ) فقط مطمئنم ماشین ظرفشویی یار وفادار من خواهد بود :)
چند شب پیش بود که پست یه فعال حقوق ن رو توی اینستا میخوندم و رسیدم به آخرای متنی که نوشته بود #روابط_موازی! البته که ذکر کرده بود که اون متن فقط نظر و تجربه شخصی نویسنده ست و اعتبار دیگری ندارد ولی خب اصل مطلبی که بهش پرداخته بود این بود که چرا دچار روابط موازی میشیم و چه پیامد هایی داره و بیشترین آسیبش به خودمون میرسه.
رابطه موازی چیه؟ اینکه شما با آدم های مختلفی در ارتباط هستید و ممکنه با توجه به خلا هایی که دارید توی یه رابطه بمونید و وابسته بشید و کمبود محبت هاتون رو توش جستجو کنید و از طرفی نتونید روابطتون با سایرین رو شفاف سازی کنید که چرا وقتی مثلا با یکی میرم سرقرار با اون یکی هم هنوز صحبت میکنم و نوع رابطه ام باهاش رو شفاف سازی نمیکنم؟
خب این فعال حقوق اجتماعی دلیلش برای روابط موازیش این بود که :
"از خودم، زندگیم و مشکلاتم خسته بودم و در عین حال توان اینکه بشینم و بهشون رسیدگی کنم رو نداشتم. در نتیجه تصمیم گرفتم اینقدر سرم رو با آدمها گرم کنم که وقتی برای فکر کردن به خودم و مشکلاتم نداشته باشم. همه روابط در سطح اتفاق میافتاد. سطح روح و روان من پر شده بود از خطخطیهای آدمهای مختلف و اجازه نمیداد من عمق روانم رو که زخمی و خسته بود ببینم. اما روان زخمی داشت کار خودش رو اون زیر میکرد و من هر روز غمگینتر میشدم."
خب و اما من که ندانسته درگیر روابط موازی شدم و به مرور این خط خطی های آدم های مختلف منو هم خسته کرد و رفتم تو غار تنهایی خودم الان که بهشون فکر میکنم و علتشون رو بررسی میکنم میبینم که :
من همیشه توی خونه نادیده گرفته میشدم و دختر زیبایی به حساب نمیومدم ( چون اگر میگفتن من زیبام خواهرم سکته میکرد) و درواقع من و مهارت ها و استعداد هام نادیده گرفته میشدم تا خواهر من حسادت نکنه و احساس نکنه که از من کمتره!
خانواده فکر میکرد که من سنگم و رفتار های سرد و بی محبتشون روی روح و روان من تاثیری نخواهد گذاشت و اونچه که مهمه دختر دیگه شونه. اما نمیدونن که چه خیانتی در حق من کردن و من چقدر آدم نیازمند توجه و محبتی بار اومدم که دلم همیشه میخواست با آدم های جدید آشنا بشم و دیده بشم خودِ خودِ واقعیم رو نشون بدم که من لیلام دختری که شاید نه چندان زیبا باشه ولی با همه معمولی بودنش وجود داره و هست و خسته شده از نادیده گرفته شدن از تنهایی.
پس میتونم به جرات بگم از وقتی گوشی گرفتم و وارد فضا های مجازی شدم روابطم با آدم ها خیلی گسترده تر شد آدم های زیادی رو شناختم ولی ولی ولی هیچوقت نتونستم کنار این آدم ها خوشحال باشم و هیچکدومشون روابط جدی نبودن برام من فقط میخواستم دیده بشم و چون اون لیلای خسته و سرکوب شده توی روابطش هم خودشو و علایق و حقوقش رو نادیده گرفت و همیشه اگه دعوایی یا بحثی میشد خودش رو مقصر میدونست و انگ خوب نبودن به خودش میزد و بعدش درگیر این شدم که خودمو به خاطر آدم ها عوض کنم و از طرفی توی یه برهه از زندگیم از رویام دست کشیدم تا بلکه به چشم خانواده بیام اما شکستی که بابتش خوردم همون یه ذره ای که ازم باقی مونده بود رو هم از بین برد و دیگه چون توان روبرو شدن با مشکلاتم رو نداشتم و دیگه چیزی هم نداشتم که بخوام نجات بدم پس درگیر روابط با آدم ها شدم و ترکیب مهرطلبی و عدم روبرو شدن با مشکلاتم باعث شد خودمو درگیر روابط عاطفی کنم من هیچوقت از کسی به نفع خودم سوءاستفاده نمیکردم و ضربه هاشو خودم میخوردم چون وقتی توی خونه ای زندگی میکنم که همیشه مقصرم حتی برای کاری که نکردم چه انتظاری هست که توی روابطم خودمو مقصر ندونم و سرزنش نکنم؟ پس وقتی کسی دلمو میشکست یا بهم بی احترامی میکرد توی ذهنم اون طرف مقابل مقصر نبود این من بودم که حتما کاری کردم که اینجوری برخورد کرده حتما من خوب نبودم و این ریشه در خونه و رفتار خانواده داشت که همیشه بهم القا میشد من مقصرم و چنان تاثیری توی روح و شخصیت من گذاشته بود که من حتی نمیتونستم ببینم جایگاه واقعی من چیه و اگه یه رابطه ای به جدایی کشیده میشد ااما نباید ایراد از من بوده باشه.
این جریانات تا عید 97 ادامه داشت و فروردین بود که اینستاگرام رو پاک کردم و چندماه بعد هم وبلاگی که 3 سال بود داشتمش رو پاک کردم و همه ی آدم هارو از زندگیم حذف کردم همه دوستام چه واقعی چه مجازی و به معنای واقعی کلمه تنها شدم.
تا اینکه دوتا رابطه ی تازه این وسط پیش اومد یکی فرفری یکی هم گوگولی! این دوتا هیچوقت باهم موازی نشدن فرفری از مرداد 96 شروع شد تا خرداد 97 و دیگه از خرداد 97 صحبت نکردم باهاش تا فروردین 98 که دوباره پیام داد. این رابطه اصلا جدی نبوده و نیست و نوعش هنوزم معلوم نیست رسما بلاتکلیفه و حتی ندیدمش و شاید هیچوقت نبینمش!
و این وسط رابطه با گوگولی از اواخر آذر 97 بود که شروع شد تا اسفند 97 ودوباره از فروردین 98 دارم باهاش صحبت میکنم. اما این رابطه برام جدی بود دیدمش و به عنوان یار بررسیش میکردم کنارش خودم بودم خاطرات خوبم باهاش هنوزم یادمه.
حالا من با دونفر صحبت میکنم فرفری و گوگولی و حس میکنم مزخرف ترین دختر روی زمینم که با دوتا پسر همکلامم و درونم پر از دردِ زندگی شخصی خودمه.
کسی چیزی از روابط موازی میدونه؟ و آیا تاحالا بهش فکر کردید که ممکنه دچارش شده باشید؟
من میخوام امشب اگه سردرد بذاره بیام بنویسم در مورد نظر خودم و اینکه چرا و چی شد که گرفتارش شدم و از اونجایی که دیگه این وبلاگ هیچ خودسانسوری نخواهد داشت پس خیلی راحت از خیلی چیزا مینویسم و بدانید و آگاه باشید که بزرگترین خیانت هارو همیشه در حق خودم کردم نه هیچکس دیگه ای و نکته ی دیگه اینکه من تا همین هفته پیش نمیدونستم درگیر همچین مساله ای هستم و اسمش اصلا میشه روابط موازی و از کجا نشات گرفته!
بیایید و نظرتون و تجربه اتون رو اگه دوست داشتید بگید.
نمردم و توی دانشگاه هم معدل الف شدم :) لیلا همیشه الفِ فقط قدر خودشو نمیدونه بزنم تو سرش :/
حس میکنم خیلی سر فارغ التحصیلی سوتی دادیم و مسئول آموزش هم راهنمایی نمیکنه ! امروز رفتیم و فقط لیست نمرات رو درآورد بده امور فارغ التحصیلان :/ برگه ی امضا ها رو نداد بهمون ما هم عینهو بز نپرسیدیم خب امضا ها چی میشه.
موند برای ده روز دیگه لامصب!
یکی از فانتزی هام اینه که راحت ترین لباسم رو بپوشم بدون هیچ آرایشی و در اوج سادگی و زیبایی کتابی که دارم مطالعه میکنم رو بردارم، پاشم برم باغ توی آلاچیق بشینم و کتابمو بخونم و به این فکر نکنم که چه سیل متلک هایی روان خواهد شد سمتم و فکر کنم که ملت باشعور شدن و سرشون به پیاده روی و تفریح خودشون گرمه و منم در کمال آرامش دارم کتابمو میخونم از هوا هم لذت میبرم.
درباره این سایت